ای کاش این داستان واقعی بود

داستان کوتاه

ای کاش این داستان واقعی بود

«سال پنجاه هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می‌کردم، آزمونی برای استخدام قاضی برگزار شد که .در این آزمون، من و بیست و پنج نفر دیگر، رتبه‌های قبولی را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.

حبیب احمدزاده

 دوره تحصیلی یک‌ساله بود و همه، با جدیت دروس را می‌خواندیم. یک هفته مانده به پایان دوره، در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می‌کرد، مرا دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به‌داخل سلول انفرادی انداختند. هر‌چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می‌پرسیدم چیزی نمی‌گفت و فقط می‌گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی‌دانم! وقتی به‌داخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می‌داد.
از زندان‌بان خواستم تلفنی به خانه‌ام بزند و حداقل، خانواده‌ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد.آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به‌همان ترتیب، گذشت و گذشت، تا این‌که روز نهم، در حالی‌که انگار صد‌سال گذشته بود، سپری شد. صبح روز نهم، مجددا دیدم همان سه نفر‌، به‌دنبال من آمده و مرا با خود برده و یک‌راست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند. افکار مختلف و آزار‌دهنده، لحظه‌ای مرا رها نمی‌کرد و شدیدا در فشار روحی بودم. وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس‌های من‌هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم. رئیس دانشگاه، با خوش‌روئی تمام با یکایک نفرات دست داده و این چنین به ما پاسخ داد:
 هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغ‌التحصیلی، ریاست دادگاهی را در سطح کشور به‌عهده خواهید گرفت و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می‌کردید و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست‌تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می‌کنید درک کرده و بی‌جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگرکسی را بیش از حد جرم‌اش، به زندان محکوم نکنید.
زیر پایت چون ندانی حال مور؟
همچو حال توست، زیر پای فیل»
ارسال دیدگاه