از بوشهر تا ابومسلم مشهد

از بوشهر تا ابومسلم مشهد

قسمت اول
خاطرات ورزشی محمود ابراهیم زاده فوتبالیست خاطره ساز بوشهری
با یاد و خاطره روانشاد آقا رضا زنگویی

كم كم داشتم مدرك ديپلم را می گرفتم تازه اگر مى توانستم درس تعليمات دينى را با تك ماده پاس کنم ، آخرين سال فوتبالم در بوشهر مي شد ، چونكه مرتب از مردم و طرفداران فوتبال شاهينى و ايرانجوانى توصيه مى شد كه اگر مى خواهم در فوتبال به جايى برسم بايد از بوشهر بروم ، و تهران را مقصد و هدف موفقیت خود قرار دهم. 
بعد از ظهرها در محله «شكرى» و درحياط بزرگ و خاكى منزل «اقا رضا زنگويى» با تعدادى ازدوستان فوتبال بازى مى كرديم و آقا رضا هم كه خود بانى اين تمرينات بود دريكى ازهمین تيم ها بازى مى كرد و اينقدر این بازي ها جدى بود كه در اكثر مواقع به خاطر برد و باخت جروبحث طولانى داشتيم ولى خوب از آنجا كه همه گى دوست بوديم از هم دلگير نمى شديم و با گل زني ها بازى هيجان بيشترى به خود مى گرفت . فضاى زمين با بوى رطوبت و خاك شرجى زده و بوى گل ياس سفيد كنج حياط درهم پيچيده بود ، و با هر گلى كه به دروازه ها زده مى شد از بوى عطر گلها مست تر مي شديم .
آن روزها ، با آن بازی های خاصخ يلى خوش مى گذشت و روز به روز از آقا رضا بيشترمى شنيدم كه مى گفت : تو بايد بروى تهران بازى كنى ، خلاصه با هزار سلام و صلوات و تك ماده تعليمات دينى ديپلم گرفتم و خوشحال از فارغ شدن از درس و كتاب به افق های پیش رویم فکر می کردم . کم کم باید به فکر خدمت سربازی می افتادم  و از اينجا به بعد بود که به فكر نرفتن به سربازى افتاده بودم و مى خواستم به تهران بروم كه با بازى كردن در يكى از تيمهاى تاج و پرسپوليس از خدمت سربازى نحات يابم، با دوستم «مسيح مسيح نيا » كه دفاع پرسپوليس بود تماس گرفتم و عزم رزم كردم ؛ ولى، مشكلم پول سفرو كفش و لوازم بازى بود . به دليل مخالفت پدرم با فوتبال بازى كردنم نمى توانستم ازاو تقاضاى پول و مخارج سفر بكنم و اين برنامه بايستى پنهانی و بدون اطلاع او انجام مى دادم ، روزها سپرى مى شد و من هر روز خودم را در تركيب تيم پرسپوليس مى ديدم و خودم هم تماشاچى خيالى خودم بودم و هر لحظه كه توپ را در ذهنم شوت مى زدم ، در خیال نیز صداى رپرتاژ بهمنش هم به گوشم مى خورد که : آفرين ، اين بوشهرى چه شوتى زد ، عجب گلى زد...و خلاصه تمام روز را در رویاهایم به تماشاى فوتبال خودم در پرسپوليس می پرداختم و چه گلهايى مى زدم...
با دوست از جان عزيزترم حسين حمزييان كه تمام لحظه هاى دوران جواني ام را با هم گذرانديم ، مشورت كردم ، چه كنم تا به رویاهایم جامه عمل بپوشانم . سوالی که هر روز با او تکرار می شد .
آقا رضا زنگویی دبيرادبيات دبيرستان سعادت بود و تصميم گرفتم ازاو مبلغى را قرض بگيرم و با آن مبلغ ، كفش ، جوراب ،ساك و پيرهن ورزشى بخرم و بليط اتوبوس و مبلغى هم براى مسافرخانه و اسكان در تهران داشته باشم. كه بعد از قرارداد بستنىم به او  پرداخت كنم . على برادرآقا رضا را وأسطه قرارداديم و مبلغ در خواستى من دويست تومن بود.  ولى آقا رضا چهار صد تومن داده بود و گفته بود که اين هديه ، بدرقه راه تو باشد و نه قرض ، من و حسين حمزييان خوشحال از موضوع رفتيم سراغ «ميشتى على موجى » كه ناخدا ى جهاز بود ، میشتی علی ، شاهينى بود و مرتب به بحرين و كويت مسافرت مى كرد ، ازش خواستم از کویت برایم كفش آديداس بیاورد و ساك و جوراب و پيراهن ، خلاصه بعد از يك ماه همه چيز بر وفق مراد پيش رفت و روز موعود فرا رسيد و ساعت ٢ بعد از ظهر أتو ميهن به مقصد شيراز حركت مى كرد و من مسافر فقط چند ساعتى بيشتر در انتظار نبودم و به سراغ معلم ادبيات رفتم اقا رضا دست داد و روبوسى كرد و آرزوى موفقيت و در اخرين لحظه هم تكرار كرد كه به فكر ان مبلغ نباش ، و من هم خوشحال تر از خوشحال و با كوله بارى از تنهايى در كنار شيشه اتوبوس نشسته بودم و به خانه هاى آشناى محله« شكرى » كه با سرعت اتوبوس از جلو چشمانم مى گذاشتند خيره شده بودم . اشک در چشمانم حدقه زده بود و از اینکه این خانه های سر به زیر و محله دوست داشتنی دور می شدم ناراحت و افسرده بودم  .
ولى راه سفر تازه آغاز شده بود و باید راه می افتادم چرا که پیش از این خوانده بودم : راه که بیفتی ، ترسد می ریزد  ...

ادامه دارد ....

ارسال دیدگاه
  • پایگاه خبری نفت امروز
  • پایگاه خبری نفت امروز