از کدبانوي صلح و صلاح تا پدرسالار

از کدبانوي صلح و صلاح تا پدرسالار


 
 
ارمغان بهداروند
«دا تا آاکبر نويده بنه يي آنتنه چه وا کني!»؛ اين صداي مادرم بود که پدرم را به بختياري پدر اکبر صدا مي کرد و دلش مي‌خواست آنتن تلويزيون درست به همان سمتي باشد که موقع پخش پدرسالار بهترين تصوير را داشته باشد آن تلويزيون صندوق چوبي، تا با آاکبر يک دل سير پدرسالار ببينند و گريه کنند. انگار دور ايستاده بودند و خودشان را مي ديدند به تماشاي اين سريال. شباهتي عجيبي بين او و پدرسالار وجود داشت. کم حرف، درون ريز و متعلق به نسلي که دوست مي داشت مثل پرنده‌اي همه‌ي فرزندهايش را زير بال و پر خودش داشته باشد. خانواده ي پرجمعيتي بوديم که حداقل هميشه يک عروس همخانه داشتيم و غروب ها و روزهاي تعطيل، اجتماع نوه هايي که هر کدام داستاني براي خود داشتند. مادرم حافظ منافع جمعي بود و کدبانوي صلح و صلاح و به عادت خويش همه‌ي تلخي ها و ناگواري ها را از پدرم پنهان مي کرد تا به خيال خودش خستگي در تنش باقي نماند. سال‌ها از آن روزها و سال‌ها از سريال پدرسالار گذشته است و هنوز در پوست و خون ما جريان دارد.  قرار بود به ديدار استاد کشاورز برويم. در خودم نمي گنجيديم که مي توانم يکي دو ساعت لااقل از نزديک شباهت هاي او را با پدرم که پدرسالار ما بود لمس کنم. او با مهدي از تئاتر مي گفت و آن سال ها و ذکر ارادتش به هم‌نسلانش و من پدرم را مي‌ديدم که از صبح که بيدار مي شد بي قرار آمدن برادري بود که تنها چند خانه با او فاصله داشت و پدرم را مي ديدم که با دور شدن هر فرزندي، در خودش آوارتر مي شد. پدرسالار روي تخت خويش نشسته بود و از اين که نمي توانست قدم از قدم بردارد از خودش گلايه مند بود. پدرم را مي ديدم که روزهاي آخر شيمي درماني اش از خودش گلايه مند بود و مي گفت دلم نمي خواهد درد بکشم و بميرم پس اين دار و داستان شيمي درماني را تمام کنيد... دلم مي خواست موسيقي تيتراژ خداحافظي با استاد موسيقي پدرسالار باشد که نبود اما به شنيدن عبارت «سايه تون کم‌ نشه» از زبان استاد که اتفاقا تکه کلام‌ پدرم در خداحافظي ها بود همه‌ي سازهاي کوبه اي جهان در دلم به صدا درآمدند...

ارسال دیدگاه