ساعد باقری

ساعد باقری

کشتی مرا، اکنون بگو دیگر چه می‌خواهی؟
زین کشته‌ی بی‌آرزو دیگر چه می‌خواهی؟
در جان من دیگر نماند آن شور سرمستی
خالی ز مِی شد آن سبو، دیگر چه می‌خواهی؟
گفتی بگو، گفتم، ولی نشنیدی و در من
افسرد ذوق گفتگو، دیگر چه می‌خواهی؟
حالم چه می‌پرسی، نشسته خار در چشمم
زهراب جوشد از گلو، دیگر چه می‌خواهی؟
با اشک پروردم تو را ای گل، ولی هیهات
کان آب برگردد به جو، دیگر چه می‌خواهی؟
خون دل عاشق حلال انگاشتی، حق بود
خونش حلالت باد، از او دیگر چه می‌خواهی؟

ارسال دیدگاه