من، رادیوضبط دوکاسته و عبدالباسط
راديوضبط دو كاسته تازه اومده بود به بازار. در ذهن كودكانه ما اين مدرنترين و خلاقانهترين دستاورد بشر بود كه هيچ چيز ديگهاى روى دستش بلند نميشد.
شاهين بهرام نژاد
تازهترين آلبومهاى اينور و اونور آبى رو ميشد باهاش تكثير كنى. تا قبل از اين بايد دو تا راديو ضبط رو مقابل هم ميذاشتيم و با هام و هواى زياد يه نوار كاست رو كپى مىكرديم!!! فكر كن چه كيفيتى پيدا مىكرد؟ آخرش بود.
همه اينا به كنار، روزهاى جمعه تموم تفرجگاهها، از بنه گز تا چاهكوتاه پر مىشد از جوونا با شلوارهاى پيلهدار گشاد با سبيل قيطونى و عينك گربهاى كه يهدونه از همين ضبطها دستشون بود و به هواى گلگشت از كنار خونوادهها رد ميشدن در حاليكه از حالتشون ميشد فهميد احساس ميكنن آهنگساز و خواننده آهنگهاى پخش شده، كامپليت خودشون هستن. تو اين هاگير واگير هر كى آلبوم به روزتر و كمتر شنيده شدهاى پخش ميكرد بيشتر تو چشم بود؛ عجب سمفونى عظيمى برپا بود؛ كفتر خونگىام بال بده تا پر بزنم ( صدا فِيد ميشد) يه صدا ديگه از دور به نزديك: دشمن اگه هزار هزار، فشنگاشون قطار قطار (صدا فيد) يه صدا ديگه از دور: داد ميزنه، دوباره عشق. داد ميزنه .... اوضاعى بود خلاصه.
بين قاريان مصرى، عبدالباسط خيلى مخاطب داشت. سر صف صبحگاه مدرسه يكى از بچهها، به تقليد از اون يك نفس از بسم الله قرآن ميخوند تا اياك نعبد و دوباره برمىگشت از اول سوره. خيلى دوست داشتم بتونم مثل اون سر صف قرآن بخونم. تازه از اين ضبطها خريده بوديم. يه روز كه مهمون داشتيم بعد ناهار همه رفتن خوابيدن، بهترين فرصت بود. ضبط رو برداشتم و رفتم تو انبارى كه ته خونه بود. نوار گذاشتم داخل و صدامو ضبط كردم. احساس كردم خود عبدالباسطم. اوج گرفتم. تمام اكسيژن دنيا رو توى ريههام حبس كرده بودم و موفق شدم يه نفس تا جايى كه عبدالباسط ميخونه برم. خودم رو سرصف صبحگاه مىديدم كه ناگهان، سوختم. قدبند بود كه تو كمرم اومد پايين؛ «ذليل مرده مگه نه مهمونا خوابن؟!»
تموم نفرينها همراه با جيغ و داد من توى نوار ضبط شد و من هيچوقت ديگه نتونستم سرصف مدرسه قرآن بخونم.